کد خبر: ۷۸۶۷
۰۶ دی ۱۴۰۲ - ۱۴:۰۰

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا مشهد

یک خانه اجاره‌ای  ۵۰ متری در خیابان رستگاری، یک دکه در بازار ابریشم قاسم‌آباد و وجود نام «امیررضا عامری» در برگ وسط شناسنامه علی و شبنم، حقیقت فعلی زندگی این زوج معلول است.

بنا نبود شبنم و علیرضا تا آخر عمرشان، فرزندی داشته باشند؛ این را بقیه از آن‌ها خواسته بودند و آن دو هم به‌اجبار گفته بودند باشد. بنا نبود اصلا با هم ازدواج کنند، بقیه برای زندگی آینده آن‌ها تصمیم گرفته بودند و پای شبنم را از زندگی علیرضا برای همیشه کشیده بودند بیرون؛ و آن دو از سرِ اجبار گفته بودند باشد.

روایت عاشقی شبنم و علی را که عقب‌تر ببریم، می‌رسیم به اینکه اصلا کسی برای آوردن آن‌ها به آسایشگاه معلولان تهران، قراری نگذاشته بود، اما پای سرنوشت وسط آمد و آن دو از دو نقطه متفاوت در ایران، یکی از کرمانشاه و دیگری از یکی از روستا‌های اصفهان به این مکان آمدند و نگاهشان با هم تلاقی کرد.

ردِ پای سرنوشت را می‌توان خیلی پیش‌تر از این هم در زندگی آن‌ها دید. وقتی شبنم چهارساله و علی دوساله بود و هر دو هنوز روی پا‌های خودشان راه‌می‌رفتند و می‌دویدند، اما دو واقعه پیش‌بینی‌نشده، آن‌ها را برای همیشه روی صندلی چرخ‌دار نشاند.

یک خانه اجاره‌ای  ۵۰ متری در خیابان رستگاری منطقه ما، یک دکه در بازار ابریشم قاسم‌آباد و وجود نام «امیررضا عامری» به تاریخ ۱۱/۱۰/۹۳ در برگ وسط شناسنامه علی و شبنم، حقیقت فعلی زندگی شبنم عظیمی و علیرضا عامری است که قرار و بنای هیچ آدمی نتوانست آن را برهم بزند.

 

صبوری ما تقدیر را به زانو درآورد

شاید وقتی در اسفند سال ۱۳۷۷، علیرضا برای نخستین‌بار دربرابر شبنم قرار‌گرفت، از روی تبسمش می‌شد فهمید آنچه در گذشته برایش چندان اهمیتی نداشته، همین حالا به برنامه اصلی زندگی‌اش تبدیل شده‌است؛ یعنی ازدواج و تشکیل خانواده، آن‌هم با دختری که ۲۲ سال از خودش کوچک‌تر بود.

موضوع را بعداز مدتی با شبنم مطرح کرد و او هم رضایت داد، اما ناگهان خیلی‌ها جلودار این وصلت شدند و حتی برای اینکه این دونفر باهم ارتباط نداشته باشند، شبنم را وادار به خوردن قرص‌های خواب‌آور، اعصاب و روان‌گردان کردند و درنهایت او را بر سر سفره عقد اجباری با مرد دیگری نشاندند که شبنم به او هیچ علاقه‌ای نداشت....

اما صبر و استقامت شبنم و علیرضا، بعد‌ها تقدیر را به زانو درآورد تا آن دو را سرانجام زیر یک سقف بکشاند؛ زوجی که گرچه تا به حالا در بسیاری از مواقع، از شدت سختی و ناملایمات زندگی، کارد به استخوانشان رسیده، همچنان شانه‌به‌شانه هم لحظه‌ها را زندگی می‌کنند.

 

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچشان به مشهد

 

آسایشگاه گفت حق ازدواج با یکدیگر را ندارید

وقتی شبنم به آسایشگاه پا می‌گذارد، بیش‌از ۲۰ سال نداشته و آن روز‌ها علیرضا هم در ۴۲ سالگی به سر می‌برده است. بعداز گذشت حدود یک‌سال از حضور مشترکشان در آسایشگاه، یک روز خیلی اتفاقی علیرضا شبنم را می‌بیند؛ «خوب یادم هست روز‌های نزدیک عید نوروز بود و شبنم هم حال و روز خوبی نداشت؛ درحالی‌که من وصف خوش‌اخلاقی او را از دیگران شنیده‌بودم.

برای شروع آشنایی، کنارش رفتم و علتی ناراحتی‌اش را پرسیدم. شبنم گفت: مادرم حاضر نمی‌شود در روز‌های عید، من را خانه ببرد. من با او درباره واقعیت‌های جامعه در برخورد با معلولان حرف زدم تا آرامش کنم. این اتفاق، جرقه آشنایی ما بود.»

بعد‌از چندهفته، علیرضا تصمیم جدی می‌گیرد که از شبنم خواستگاری کند. شبنم آن روز به علیرضایی که ۲۲ سال بزرگ‌تر از خودش بوده، درحالی پاسخ مثبت می‌دهد که اختلاف سنی برایش مهم نبوده، بلکه نحوه نگرش علیرضا به زندگی او و معرفتش، به دل او نشسته بود.

شبنم و علیرضا بعداز سال‌ها تنها زندگی‌کردن، آن هم درحالی‌که کنار عزیزانشان بودند، تصمیم جدی گرفتند تا برای همیشه کنار هم و یار یکدیگر باشند. این‌طور شد که علیرضا نامه‌ای به مددکاری آسایشگاه نوشت و در آن نامه، از علاقه خودش و شبنم به یکدیگر گفت؛ «وقتی مددکاری موضوع را فهمید، با ما مخالفت کرد.

ارتباط‌های ما را کنترل می‌کرد و کم‌کم کار به جایی رسید که اجازه نمی‌دادند ما زیاد با هم صحبت کنیم و حتی حضور شبنم در محیط‌های باز آسایشگاه را هم محدود کردند.» از قرار معلوم، آسایشگاه بعداز چند هفته، در پاسخ به نامه آن دو اعلام می‌کند که علیرضا نسبت‌به شبنم از نظر جسمی، ناتوان‌تر بوده، اختلاف سنی زیادی با هم داشته و حق ازدواج ندارند.

 

چیزی نمی‌گذرد که آسایشگاه، شبنم را به‌اجبار پای سفره عقد با مرد دیگری می‌نشاند

خدا خواست مال هم باشیم

دوسال از زمان خواستگاری علیرضا می‌گذرد. روز‌هایی از سال ۷۹ که شبنم از آن‌ها به‌عنوان روز‌های غمگین زندگی‌اش یاد می‌کند: «آسایشگاه گفته بود باید با یکدیگر کمتر ارتباط داشته‌باشید. برای همین بود که قرص‌های مختلف به من می‌خوراندند تا بیشتر بخوابم.

اثر همان دارو‌ها بود که من را یک روز شاد و یک روز غمگین می‌کرد. وقتی هم دلیل استفاده از این قرص‌ها را، آن‌هم در‌حالی‌که دکتری من را ویزیت نکرده بود، می‌پرسیدم، به من می‌گفتند دکتر آسایشگاه تجویز کرده و باید بخوری. چند وقت، این دارو‌ها را استفاده کردم تا اینکه علیرضا قرص‌ها را به دکتری در بیرون از آسایشگاه نشان داد و ما متوجه شدیم آن داروها، روان‌گردان هستند. از آن روز به بعد، تمام قرص‌هایم را بیرون ریختم و با تاکید علیرضا، دارویی مصرف نکردم.»

چیزی نمی‌گذرد که آسایشگاه، شبنم را به‌اجبار پای سفره عقد با مرد دیگری می‌نشاند؛ مردی که طبق گفته‌های شبنم، فقط سه‌سال از علیرضا کوچک‌تر بوده و از نظر جسمی نیز بسیار ناتوان‌تر از علیرضا. درحالی نام شبنم، وارد شناسنامه دیگری می‌شود که علیرضا همچنان در فکر خوشبخت‌کردن او بوده و قبل‌از عقد هم به شبنم گفته بود: اگر با من ازدواج نمی‌کنی، حداقل با کسی زندگی مشترکت را آغاز کن که دوپله بالاتر از من باشد.

علیرضا هیچ‌وقت عشقش به شبنم را از دست نمی‌دهد و حتی بعد‌از هفت‌ماه که از ازدواج او می‌گذشته، به مددکاری آسایشگاه رفته و اعلام کرده هر روزی که شده باشد، با شبنم ازدواج خواهدکرد. خودش می‌گوید: درست است که من و شبنم، دیر به هم رسیدیم، اما باوجود تمام سنگ‌اندازی‌ها، خدا خواست مال هم باشیم.

 

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچشان به مشهد

 

حق بچه‌دار شدن را از ما گرفتند

علیرضا می‌گوید: «نوروز سال ۸۳ بود که شوهر شبنم فوت کرد. چند هفته بعد دوباره به‌سراغش رفتم و خواستگاری کردم، اما جواب شبنم این بود که طبق عرف، تا سالگرد صبر کنیم. این شد که ما آذر سال بعد عقد کردیم.»

شبنم ادامه حرف علیرضا را می‌گیرد؛ «در آسایشگاه رسم بود هرکس ازدواج می‌کرد، برایش عروسی می‌گرفتند، اما برای من و علیرضا به‌بهانه اینکه من قبلا ازدواج کرده‌ام، جشنی نگرفتند. حتی از ما تعهد گرفتند تا دوسال بچه‌دار نشویم که البته بعد‌ها متوجه شدیم در برگه تعهدمان دست برده‌اند و این‌طور نوشته‌اند که این زوج هیچ‌وقت اجازه بچه‌دارشدن ندارند.

بعد‌از باردارشدن چند خانم معلول که شرایط من را داشتند، به آسایشگاه اعتراض کردم و، چون حرفم به جایی نرسید، تصمیم گرفتیم بیرون از مرکز، دکتر رفته و زیر‌نظر او بچه‌دار شویم، اما آسایشگاه از موضوع مطلع شد و گفت با عمل جراحی، جلوی بچه‌دار‌شدن من را می‌گیرد.»

علیرضا اجازه این کار را نمی‌دهد و با فداکاری به پزشک‌های آسایشگاه اعلام می‌کند که به‌جای شبنم، عمل جراحی را روی او انجام بدهند؛ چون شبنم هنوز سنی نداشته و شاید بعد‌از فوت او بخواهد دوباره ازدواج کند و بچه‌دار شود.

 

سخت‌ترین روز‌های زندگی‌مان در مغازه گذشت

«تا خرداد سال ۹۱ در آسایشگاه زندگی می‌کردیم. شبنم پیشنهاد کرد مدتی مرخصی بگیریم و به مشهد بیاییم تا شاید بتوانیم روی پای خودمان بایستیم.»

علیرضا ادامه می‌دهد: «از آسایشگاه بیرون آمدیم؛ چون می‌خواستیم زندگی در دنیای آدم‌های سالم را هم تجربه کنیم. با پولی که خودمان داشتیم و مقداری که قرضی گرفته‌بودیم، راهی مشهد شدیم. در خیابان سمزقند، مغازه‌ای اجاره کردیم و قصد داشتیم در آنجا هم صنایع دستی بفروشیم و هم زندگی کنیم، اما کسی که با ما شریک شده بود، سرمان کلاه گذاشت.

روزهای اولی که به مشهد آمده بودم، در مغازه ای در خیابان سمزقند زندگی می کردیم

زندگی ما در آن مغازه جزو سخت‌ترین روز‌های زندگی مشترکمان بود؛ چون حتی کمترین امکانات را هم نداشتیم. یک روز که خیلی درمانده شده بودم، حرم رفتم و رو به امام‌رضا (ع) گفتم: جان همین کفتر‌های حرمت، خودت گشایشی در کارمان کن تا از آمدنمان به این شهر، پشیمان نشویم.»

درست همان لحظه، یکی از دوستانی که از قدیم در مشهد داشته، به تلفن همراهش زنگ می‌زند و جویای حالش می‌شود. بعداز آن بوده که همین دوست، برای شبنم و علیرضا خانه‌ای ۵۰‌متری در خیابان رستگاری قاسم‌آباد رهن کرده و با کمک هیئت‌مدیره مجتمع ابریشم، در این بازار دست‌فروش می‌شوند.

 

امام رضا (ع) دست رد به سینه‌ام نزد

علیرضا که به گفته خودش تا‌به‌حال هرچه از امام‌رضا (ع) طلب کرده، گرفته، خاطره شبی را تعریف می‌کند که خودش فراموشش نمی‌کند؛ «با اینکه عمل جراحی، حق بچه‌دارشدن را از ما گرفته بود، من باز هم ناامید نبودم و می‌دانستم اگر خدا کاری را بخواهد، نشدنی نیست.

همان شب با توسل به امام‌رضا (ع) از خدا خواستم به ما فرزندی بدهد. فردای همان شب بود که شبنم دل‌درد گرفت و ما به دکتر رفتیم. آنجا به ما گفتند که شبنم پنج‌ماهه باردار است. من باور نکردم و به دکتر دیگری مراجعه کردیم. آنجا فقط با شنیدن صدای ضربان قلب پسرم بود که باورکردم به‌زودی پدر می‌شوم.»

 

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچشان به مشهد

 

تب کردم و دیگر نتوانستم بلند شوم

سال‌۱۳۳۴ در روستای تورزنِ شهرستان اردستان در استان اصفهان به دنیا آمدم. دوساله بوده‌ام که تب شدید کرده و، چون من را به دکتر نبرده بودند، دچار معلولیت جسمی‌حرکتی و برای همیشه زمین‌گیرشدم.

بعد‌از این معلولیت تا ۲۸ سالگی باوجود اینکه توانایی حرکت نداشتم، زندگی‌ام را بدون داشتن ویلچر گذراندم؛ در این مدت، خانواده برای رفت‌وآمد کمکم می‌کردند. گاهی خودم را روی زمین می‌کشیدم تا جلوی در برسم و چندساعتی را با نشستن بر روی سکو و نگاه‌کردن به مردم روستا بگذرانم.

سال ۵۷ که پدرم مریض شد، تصمیم گرفتم روی پای خودم بایستم و وابسته‌به کسی نباشم. این‌طور شد که به‌واسطه راهنمایی یکی از آشنایان، موضوع آمدن به مشهد و کمک خواستن از بهزیستی برای کارکردن را با خانواده‌ام درمیان گذاشتم. خانواده با جدایی من راضی نبودند و فکر می‌کردند نمی‌توانم از خودم نگهداری کنم، اما من پافشاری کردم و اسفند سال‌۶۲ به مشهد آمدم و به‌واسطه همان آشنایی که راهنمایی‌ام کرده بود و در استانداری کار می‌کرد، وارد آسایشگاه فیاض‌بخش شدم.

تا قبل‌از آنکه به این آسایشگاه بیایم، همیشه فکر می‌کردم در تمام دنیا فقط من هستم که مشکل جسمی‌حرکتی دارم و وقتی پا به این مکان گذاشتم، متوجه‌شدم وضعیت خیلی از افراد از من بدتر است. با دیدن این افراد در آسایشگاه روحیه گرفتم؛ چون دیگر خودم را ضعیف نمی‌دیدم.

این شد که درس خواندم و مدرک پنجمم را گرفتم. هم‌زمان با این اتفاق، به شهرداری رفتم و درخواست کردم تا مجوز فروش لباس بچگانه درکنار خیابان را به من بدهند. با این مجوز، شروع به تهیه لباس بچگانه کردم. هر روز صبح با ماشینی که برای خرید نان بچه‌های آسایشگاه می‌رفت تا میدان بیت‌المقدس می‌رفتم و آنجا بساط می‌کردم.

بعدازظهر‌ها هم خودم با ویلچر تا میدان شهدا می‌آمدم و از آنجا با کمک مردم، سوار خط ۵۱ شده و به آسایشگاه برمی‌گشتم.۹‌سال از زندگی‌ام به همین ترتیب گذشت تا اینکه مدیریت فیاض‌بخش اعلام‌کرد، چون خانواده‌ات در تهران ساکن شده‌اند و تو بومی آنجا محسوب می‌شوی، باید از اینجا بروی. با این حرف، انگار دنیا روی سر من خراب شد؛ چون من به آسایشگاه عادت کرده‌بودم و دوستش داشتم. اصرار کردم که آنجا بمانم، اما آن‌ها موافقت نکردند و  سال‌۷۱ من را به آسایشگاهی در تهران فرستادند.

 

دراتاق حبس بودم و حق حرف زدن نداشتم

سال ۵۶ در کرمانشاه به دنیا آمدم. بیشتر از چهارسال نداشتم که به‌دلیل تب بالا من را به بیمارستان بردند و آنجا به‌خاطر تزریق آمپول پنی‌سیلین، برای همیشه حس‌های حرکتی‌ام را در ناحیه پاهایم از دست دادم. بعد‌از این جریانات بود که پدر و مادرم به‌دلیل اختلافات خانوادگی، از هم جدا شدند.

من با مادرم زندگی می‌کردم و وقتی هشت‌ساله شدم، پدرم فوت کرد. مادرم در ۱۵ سالگیِ من ازدواج کرد و ناپدری‌ام به دادگاه شکایت کرد و گفت باید شبنم را خانواده پدری‌اش بزرگ کنند. این‌طور شد که من را به پدربزرگ و مادربزرگم سپردند.

پنج‌سالی که جزو سخت‌ترین سال‌های عمرم هستند، زیرِ دست آن‌ها بزرگ شدم. در این مدت، نه حق حرف‌زدن داشتم، نه می‌توانستم میهمانی بروم و نه اینکه درکنار میهمان‌ها حاضر شوم. آن‌ها من را برای ساعت‌ها در اتاقم حبس می‌کردند. برای خلاص‌شدن از این وضعیت بود که با کمک یکی از عمه‌هایم به آسایشگاه هفت‌تیر رفتم و پنج‌سالی آنجا زندگی کردم. بعد‌از آن به‌خاطر اینکه خانواده‌ام هزینه‌های آسایشگاه را پرداخت نمی‌کردند، در سال ۷۶ من را به آسایشگاه خیریه‌ای در تهران منتقل کردند.

 

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچشان به مشهد

 

همه زندگی پانصد هزار تومان نمی شود

علیرضا و شبنم را به‌جرئت می‌توان قهرمانان واقعی یک زندگی خواند. قهرمانانی که امروز هرچند مشکلات زیادی دارند، هر صبح، بعداز بیداری، دست به ویلچر می‌شوند و به‌دنبال نان حلال می‌روند. شاید درآمد چندانی نداشته باشند و خیلی از اوقات زندگی‌شان لنگ‌بزند، اما معتقدند برای سرپانگه‌داشتن این زندگی باید تلاش کنند؛ به‌ویژه از زمانی‌که امیررضا هم به جمعشان اضافه‌شده‌است.‌

زندگی آن‌چنانی ندارم. شاید اگر کل زندگی من را جمع‌کنند، بیشتر از ۵۰۰ هزارتومان ارزش نداشته باشد، اما من زندگی‌ام را حتی با این شرایط دوست دارم و چاره‌ای هم جز قبول آن ندارم. برای همین است که صبح و شب تلاش می‌کنم، به‌دنبال جای مناسب‌تر برای کار می‌گردم و در جستجوی سرپناه مطمئنی هستم؛ چون من خودم را معلول نمی‌بینم، بلکه به دید یک انسان سالم به خودم نگاه می‌کنم که در میان‌سالی و درحالی‌که پا به ۶۰ سالگی گذاشته، به‌دنبال یک لقمه نان است.

اگر ارگان‌های مختلف همچون بهزیستی هم همین نگاه را به ما داشته باشند و به‌دنبال یک مکان مناسب برای کارکردن ما باشند، مطمئنا خیلی از معلولان مجبور نمی‌شوند در آسایشگاه‌ها بیکار بمانند و روزشان را با کسالت و دل‌مردگی به شب برسانند.

 

آرزویم داشتن مسکن و محل کار است

بهزیستی به من و شبنم در ماه ۱۰۰ هزارتومان کمک می‌کند، یارانه سه‌نفریمان هم واریز می‌شود و با دستمزدی که در مجتمع ابریشم از ویترین‌گردانی و فروش تنقلات دارم، درمجموع آخر ماه حدود ۴۰۰ هزارتومان درآمد به خانه‌ام می‌آید.

درگذشته وقتی هنوز امیررضا به دنیا نیامده بود، من و شبنم با این درآمد کم کنار می‌آمدیم، اما حالا هزینه‌هایمان  زیاد شده. باید سه روز یک‌بار، برای پسرمان پوشک بخریم که هر بسته‌اش ۸ هزار تومان است، هر دو روز یک بسته شیرخشک برایش تهیه کنیم که امسال قیمتش به ۱۹ هزار‌و‌۵۰۰ تومان رسیده، دیگر خرج و مخارج امیررضا هم هست که گفتن ندارد. این هزینه‌ها را با این شرایط درنظر بگیرید که نه خانه مال خودمان است و نه محل کار دائمی دارم. امروز تنها آرزویی که دارم، داشتن مسکن و کار مناسب است.

 

عمو علی بازار ابریشم

وارد مجتمع ابریشم که می‌شوید، از هر فروشنده و حتی رهگذری جویای علیرضا شوید، نشانی دقیقی از محل کارش در ورودی ۶ می‌دهد؛ ورودی‌ای که او را درکنار دو ویترین تنقلات از پفک و آدامس گرفته تا دستمال‌کاغذی و بیسکویت نشان می‌دهد. علیرضا به‌اندازه‌ای خوش‌برخورد است که خیلی از فروشندگان از او به نیکی یاد می‌کنند و می‌گویند اگر یک‌روز سرکار نیاید همه جای خالی‌اش را حس می‌کنند.

او در مجتمع ابریشم به «عموعلی» معروف است و حتی روی ویترین‌هایش که هدیه هیئت‌مدیره این مجتمع است، نوشته: تنقلات عمو‌علی. البته مغازه‌داران ابریشم بیشتر از این‌ها هوای علیرضا را دارند و به‌تازگی با کمک چند خیّر دیگر، ویلچری برقی برایش خریده‌اند.

 

روایت عاشقی شبنم و علی، از آسایشگاه معلولان تهران تا کوچشان به مشهد

 

دلم می‌خواهد شبنم، زندگی لذت‎بخشی داشته باشد

تا دلتان بخواهد به شبنم توجه می‌کنم؛ چون می‌خواهم زندگی لذت‌بخشی داشته باشد. خیلی از اوقات که او سرش شلوغ است و وقت ندارد، کار‌های منزل را انجام می‌دهم، خانه را برایش جارو می‌کنم، غذا درست می‌کنم و حتی ظرف می‌شویم تا باری از دوش او برداشته باشم.

گاهی هم اگر بتوانم او را به تفریح می‌برم. باهم حرم می‌رویم یا سری به پارک‌ملت می‌زنیم. اگر هم بشود مثل گذشته که شبنم عصای دستم می‌شد و ویلچرم را می‌کشاند تا به محل کارم بروم، این مسیر را باهم می‌رویم با این تفاوت که دیگر نیازی به کشیدن ویلچر من نیست.

 

امیررضا هدیه‌ای از طرف خداست

روز‌های آخر بارداری‌ام بود و چیزی نمانده بود که امیررضا به دنیا بیاید. از نظر جسمی، وضعیت خوبی نداشتم و وقتی به بیمارستان ام‌البنین (س) منتقلم کردند، در موقع جابه‌جایی به اتاق عمل، برانکارد شکست و من را با همان برانکارد شکسته به هر سختی بود، به اتاق عمل بردند.

درد امانم نمی‌داد و توانایی حرکتی‌ام ضعیف شده بود و پرستار‌ها باید کمک بیشتری به من می‌کردند. همین موقع یکی از پرستار‌ها که دختر جوانی بود، با صدای بلند روی سرم تشرزد و گفت: «تو که معلولی، بچه می‌خواستی چکار؟» این حرف که کمتر از توهین نبود، به اندازه‌ای دلم را شکست که تا مدت‌ها اذیتم می‌کرد؛ این درحالی بود که باردارشدن من، فقط خواست خدا بود و به همین خاطر ما فرزندمان  را هدیه‌ای از طرف خدا می‌دانیم. 

 

کار بلدم، اما تجهیزات ندارم

کار‌های دستی بسیاری می‌توانم انجام دهم. روبان‌دوزی روی پارچه، آینه، تابلو، ساک، قلاب‌بافی، بافتن لیف و دامن را در آسایشگاه، به‌صورت حرفه‌ای یاد‌گرفتم و مدتی هم برای خود مرکز در تهران، تولید می‌کردم. اما اینجا نه ابزار کار دارم و نه کسی به من سفارش کار می‌دهد.

مشهد که آمدیم، چون دیگر خبری از آسایشگاه نبود، باید روی پای خودمان می‌ایستادیم و من هم که در کار خودم، دستم به جایی بند نبود، روز‌ها با علیرضا به بازار ابریشم می‌رفتم و کمک‌دستش بودم. اما از وقتی که امیررضا به دنیا آمده، امکان رفتن به ابریشم را ندارم و در کارگاه خیاطی نزدیک منزلمان، کار می‌کنم.

سرنخ لباس‌ها را با قیچی می‌گیرم و به‌ازای هر یک  لباس، ۱۰ تا  تک‌تومان می‌گیرم. البته در کارگاه خیاطی، کار‌های دیگری هم یادگرفته‌ام، اما چون توان خرید چرخ خیاطی را ندارم و چرخ‌های کارگاه هم پدالشان پایین است، نمی‌توانم تولیدی داشته‌باشم.

 

* این گزارش چهارشنبه، ۲ اردیبهشت ۹۴ در شماره ۱۴۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

ارسال نظر